بارادباراد، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

پسمل قشنگ من و بابایی

باراد در اولین محرم

جوجویی امسال شما اولین بار بود که به صورت زنده محرم و دسته های عزاداری برای امام حسین دیدی و با تعجب و شگفت زده غرق اون همه ازدحام و حسین حسین گفتنای عزادارای امام حسین شده بودی.....پارسال درچنین روزی (البته تو سال قمری)شما هفته آخر زندگی جنینیتو سپری میکردی و تو شکم من با نجوای حسین گفتن و عزاداری آشنا شدی....اما امسال تو بغل بابایی بودی و همه چیزو با چشمات دیدی وقتی تو دلم بودی با صدای طبل و بلند مردم خودتو محکم میکوبیدی به دلم و من تجسم میکردم داری سینه میزنی اما امسال با شنیدن صداها پاهای کوچولوتو تکون میدادی و خودتو تو عزاداری سهیم کرده بودی،خلاصه که صحنه قشنگی بود لمس وجودت ،دیدن نگاهت و حس کردن احساست قشنگم. راستی به جای تو کلی از ا...
24 آبان 1392

آقاجون

بلاخره آقاجون بعداز 1 ماه از سفر مکه برگشتند منو شما به دلیل دیروقت بودن و الودگی محیط فرودگاه به استقبال آقاجون نرفتیم و تو خونه منتظرش شدیم.آقاجون 5/30 صبح سه شنبه 7 ابان رسیدن خونه و تو هم انگار شصتت خبردار شده بود دقیقا همون موقع از خواب بیدار شدی منم سپردمت به یکی از خاله ها و پله هارو 2تا یکی کردمو خودمو به بابام رسوندم............آخیشششششششششششش خداروشکر که به سلامت برگشتی باباجونم(البته یه کوچولو سرما خورده بودو سرفه میکرد)چقدر دلم برات تنگ شده بود بهترین بابای دنیا. و اینم اولین صحنه مواجه شدن شما با حاج داود:   آقاجون سوغاتیهای منو بده میخوام برم بخوابم   ...
11 آبان 1392

11 ماهگی

مرد من بزرگ شدی ...... این آخرین ماهگردی بود که برات گرفتم  و خوشبختانه با اومدن آقاجون از مکه مواجه شدو کل فامیل برای دیدنش خونه مامانجون جمع شده بودند و منم از فرصت استفاده کردمو آخرین ماه از اولین سال عمرتو کنار اکثر اقوام برگزار کردیم.   دلم گرفته .... نمیدونم چرا ؟کاشکی همیشه کوچولو بودی و فقط مال من میبودی ،الان 1 سال از وقتی که تو دلم بودی گذشته اون روزها غصه میخوردم که  وقتی به دنیا بیای دیگه مال خود خودم نیستی و الان غصه میخورم که داری بزرگ میشی و کم کم وابستگیهات بهم تموم میشه و من میمونم و یه عالمه خاطره.همه روزهای سخت بزرگ کردنتو دوست داشتم بیخوابیها و بیقراریهات همشون یه خاطره اند برام از یه نوزاد کوچولو ک...
9 آبان 1392

خلاقیتهای 10 ماهگی

این آقا کوچولوی کنجکاو ما حالا دیگه یه مرد حسابی شده و هر ماه مستقلتر از ماههای پیش میشه:الان دیگه میتونهراحت با گرفتن دستش به اشیا ازین طرف به اون طرف بره با یک دست تعادلش حفظ کنه و بایسته و تقریبا تو همه چیز سرک بکشه داخل کابینتها و کشوها که سرگرمی هرروزشه.عاشق نخ و هرچیز نازکه.غذاخوردنش خداروشکر بهتر شده و تازه با قاشق به منو باباییش غذا هم میده.موبایلمو میذاره درگوشمو بازور میگه حرف بزن و گاهی انقدر محکم هولش میده روگوشم که میخوره تو کلم و جیغم درمیاد.جواب تلفن گاهی میده و وقتی زنگ میخوره سریع میره سمتش و شاسیشو میزنه و میگه ایوووووو جدیدا یه عادت بد پیدا کرده و اگه از چیزی خوشش نیاد یا دستش میزنه تو سرش یا سر اون مفلوکی که کنارش نشست...
8 آبان 1392

دوستهای مامان شبنم

جوجو کوچولو این ماه (یعنی 10 ماهگی شما)پراز اتفاقهای قشنگ بود برای مامانیاونم دیدن 5 تا از دوستهای دوران دبیرستانم بود که تو فیس بوک همدیگرو پیدا کردیمو بعد از 15 سال خونه خاله سمیه همدیگرو دیدیم و چه حس قشنگی بود دوباره جوونی کردن دوباره برگشتن به همه اون روزهای پرخاطره......اکثرشون همون سالهای بعداز مدرسه ازدواج کرده بودن و بچه های بزرگی داشتن و تو فسقلیترینشون بودی......خاله سمیه هم زحمت کشیدو یه سکه بهت کادو داد دستش درد نکنه.   دومین اتفاق جذاب تولد خاله حمیده دوست نینی سایتیم بود که خونشون دعوت شدیمو (بعداز تولد الینا جون که همدیگرو دیده بودیم دیگه همدیگرو ندیدیم)کلی بهمون خوش گذشت و تو هم دوستات امیر سام و پارسا شایلین دیدی ک...
6 آبان 1392

آقا کارن تولدت مبارک

باراد مامان امروز یه دوست دیگه به جمع دوستهای هم سنت اضافه شد و کارن کوچولو پسر خاله مهشید 4 آبان توسط دکتر معینی مهربون به دنیا اومد و این آخرین دوست کوچولویی که امسال به دنیا اومدو جمع کوچولوهارو تکمیل کرد الان شما بزرگترین کوچولوی تو جمع 1 ساله های فامیل منو بابایی هستی و احتمالا رییس قلدرها هم میشی و آقا کارن کوچولوترینشونه که فقط 11 ماه از شما کوچیکتره....مراقب همه دوستات باش و هم بازی و داداشی مهربون همشون باش....باشه پسر قشنگم     طبق معمول ماهم رفتیم بیمارستان ملاقات جوجوی خاله مهشید و شما هم با دیدن فسقل خان کلی ذوق کردیو (اینو به هیشکی نگو.......وقتی کارن بغلم بود یه دونه محکم کوبیدی رو پاش که نمیدونم چه حسی اون...
4 آبان 1392
1